اي هم صداي بغض هميشگي ام اي مادر
باز آي كه از لطف بيكرانه ي تو مستم
من كه طوفان زده ي دشت جنونم, چند صباحي است كه از آشيانت دورم.
روياي شبانه ام غم دوري تو را مي كشد و مي ميراند, روزها و شبهاي فراق.
دست دعاي چشمانم را به سوي آستان الهي بلند كردم و با اشكهاي خود, چندي برايت گريستم.
شبهاي كنار پنجره , تداعي كننده تنهايي وسعت سبز وجودم بود كه با ماه در ميان گذاشتم و تدوين گر چشم به راه بودن من بود.
سالهاست كه دريايي ام و موج هاي سهمگين اقيانوس بي رحم زمانه مرا در فراسوي امتداد جزر و مدها گم كرده و آن صدايي كه از بطن وجودم نشات مي گرفت خفته است.
نمي دانم كجاست آن دستهايي كه امتداد مهرشان راهي براي محبت باز مي كرد و هر از گاهي قدسيان را شب هنگام به مهماني بوسه هاي عشق دعوت مي كرد.
آري , اوست كه از ميان جمع حزن و اندوه پرواز كرده و روياهاي با او بودن را در سرمان مي پرورانيم , آري اوست كه نداي با هم بودن را با رفتنش از ميان ما برده است.روزهاست سنگ پشتوانه مهرباني هاي مادر را به سينه ميكوبم تا فرشتگان آسماني دست دعاي خود را به سويت دراز كنند تا كليد نا عشقي هاي مرا با عشق بازي ذهنم رهسپار خاطرات مادرم كنند و با اشاره كليد مهر , بار ديگر دري باز شود تا فاصله ي معبود و عابد به انتها رسد.
به اميدت مرا بخوان تا بخوانمت....
فهيمه عبدالهي
نظرات شما عزیزان:
|